آب زرشک

زرشک پر معنی ترین کلمه دنیا

آب زرشک

زرشک پر معنی ترین کلمه دنیا

درد سر

 

بچه که بودم همیشه گلوم چرک می کرد و همیشه هم خیر سرم زکام بودم ، همه بهم می گفتن دختر خوب بیا برو لوزه و عمل کن راحت شی ، کی گوش بده؟می گفتم نخیر من بستی بخورم خوب می شم ، البته این و بگما جدی می گفتم واقعا بستنی برام معجزه می کرد و از وقتی می خوردم تا وقتی که خنکیش توی گلوم بود دیگه هیچ دردی نداشتم ، البته همه مسخرم می کردن و دستم می نداختن می گفتن این بچه دلش هوس بستنی می کنه بهونه هم بهتر این نداره ، خلاصه هفته ای یه کارتون بستنی می خوردم و یه بکس آمپول امپی سیلین تو رگ می زدم ، ولی حتی درد آمپولا و قرص و شربت و داروهای تلخم باعث نشد دست از سرتقی بردارم و برم زیر تیغ جراحی .

القصه که حالا 2 روزه لوزه مبارک باد کرده و گلو و سر ما یه طرفی اومده بالا ، کلی ورم و اینا ، چندسالی خوب بودما اما نمی دونم از چند روز پیش که خربزه خوردم چرا یهو ورم کرده کلیم درد می کنه ، البته ضعیفم شدم این چند کیلوی که با هزار بدبختی و مصیبت کم کردم باعث شده که قدرت بدنیم بیاد پایین.

حالام می خوام چه غلطی بکنم خدا عالمه ، از ایجاد آلودگی صوتی و حرف زدن که کمپلت محروم شدم ، دهنمم که اصن وا نمی شه ، فک کنم تا وقتی دوباره بتونم حرف بزنم یه عالم و یه دنیا آدم از صدای طبیعت و هوای پاک و روزهای زیبا لذت می برن و دعاشو به جون اون خربزه که عامل ناشناخته ی این درد من بود می کنن ، البته اگه صدای تایپ من و کلیدای کیبورد برای کسی آسایش بزاره.

حالا اگه اتفاق خاصی پیش نیاد فردا می رم دکتر ، آخ حتما بازم آمپول پنی سیلین ، البته من که نمی ترسم حساسیتم ندارم ، هیچ وقتم یادم نمیاد که موقع آمپول زدن گریه کرده باشم ، نمی دونم چرا ولی فک کنم از نوادر تاریخ بشریتم . خب زیاد حرف زدم البته تایپ کردم ولی هنوز قرصه اثر نکرده.

سفرنامه زرشک

 

یه روزی بعد از ظهر ، یهو دلم هوس سفر کرد ، گفتم خب حالا چیکار کنم ملت دلشون به رحم بیاد و من برم سفر؟!

آخرش گوشی رو برداشتم ، شماره همراه بابا رو گرفتم ، بابا که گوشی رو برداشت منم سریع تریپ دختر بابایی و لوس بازی و پاچه خواری رو گذاشتم که بابای دلم تو خونه پوسید من تا کی باید تو خونه بمونم ، هزار تا مرض گرفتم ، دچار درد بی درمون شدم ، صورتم قرمز شده فک کنم آنفولنزای مرغی گرفتم ، تازه یکی از دوستام بهم می گه عصبی شدی فک کنم علائم جنون گاوی و ایناست و......... خلاصه نتیجه این همه فک زدن این شد که ، پدرمحترم در حالی که وحشت از صداش می بارید و شدیدا نگران اوضاع وخیم روحی من شده بود گف باباجون تا مرض دیگه ای نگرفتی هر کاری دلت می خواد بکن ، منم گفتم آره بابا احساس می کنم ویتامین سفرم کم شده ....... پدرمحترم هم با لبخند زیرکانه ای گف : آهان ... باشه ، تا یه ساعت دیگه میام خونه بهت پول می دم هرجایی میخوای برو، من و می گی داشتم بال در میاوردم .

دم دمای شب بود که پدر اومد و یه مبلغی هم به ما پول داد بریم مجردی سفر ، آخ که حال می داد ، منم که دیگه رفتنم قطعی شده بود با دوستم تماس گرفتم گفتم مواظب باش زرشک زلزله فردا می خواد بیاد اونجا ، اونم سکته رو زد البته خودش می گف از خوشحالیه زیاده که زبونش بند اومده ولی خب کاملا معلوم بود که چقد خوشحاله.

 خلاصه تصمیم بر این شد که ساعت ۱۰ صبح فردا آماده رفتن بشم تا انوقت هم رفتم چند جور سوغاتی گرفتم ، آخه زرشک که دست خالی جای نمی ره که ....، خلاصه پس از گذشتن از بالا و پایینها ، دشتها و کوه ها ، رودخانه ها و دریا ها ، رسیدم خونه دوستم اینا.

با کمال شادی و مسرت در حالی که هنوز باورش نشده بود چه بلای به سرش نازل شده اومد استقبالم ،  توی این چند روزه با هم کلی به جاهای مختلف و زیبای شهرشون رفتیم و کلی بهم خوش گذشت از پارک و دریا و جنگل و صحرا گرفته تا............. ، شب آخر هم با دوستم و شوهرش رفتیم پارک و کلی کباب نوشجون کردیم ، خدایش خیلی مهمون نواز بودن و اینا ، منم کمرو ، کلی خجالت می کشیدم ، آخی الهی بمیرم واسه ی خودم ، ولی واقعا کلی تو زحمت افتادن ........ ، و من پس از چند روز خوش گذرونی تصمیم گرفتم برگردم خونمون.

لحظه خداحافظی خیلی سخت بود واسه ی همین من ساکت شده بودم ، همین سکوت من همه رو کنجکاو کرد ، نه که یه لحظه نیشم بسته نمی شه و زبونم یه ریز نقل و نبات پراتاب می کنه ، تو فکر رفته بودن که چی شده و همش می خواستن علتشو بدونن ، آخه خوب می دونستن من هر وقت آروم می شم اتفاقی افتاده و تو فکرم در غیر اینصورت از بس می خندم و حرف می زنم مخشون و تعطیل می کنم ، منم گفتم وا چه حرفا یعنی دختر به این گلی یه کم نجابت بهش نمیاد؟! واقعا که ..... اونا هم کلی خندیدن و اینا ، ولی واقعیتش همونی بود که اونا فک می کردن حالم گرفته بود ، آخه من فک می کردم اگه برم سفرخودمو پیدا می کنم ، اما زرشک......چون ایندفعه دیگه کمپلت گم شدم .... بی خیال ، سوار ماشین شدم و طرف ساعت 2 رسیدم خونمون از بس که خسته بودم تا یه روز خوابیدم وخواب روزای خوش سفر و می دیدم ....... .

 

پ.ن۱:زرشک واقعا برای نوشتن یه سفرنامه کامل توانمنده ، ولی نمی دونم چرا خودمم از اینی که نوشتم سر در نمی یارم ، خب از یه زرشک نمی شه بیشتر از این توقع داشت.

پ.ن۲: اینم واسه ی تشویش زرشک که عقده ای نشوه و نره معتاد شه

 

بیچاره موشه

 

دیشب یهوی صدای جیغ مامان از توی آشپزخونه بلند شد که آ ی موش ، آی موش ، منم تندی دویدم رفتم تو آشپزخونه موش رو زیارت کنم ، نگو این موش بلا از راه شلنگ لباسشویی اومده و وقتی داشته روی شلنگ حرکات موزون فرار از خودش در میاورده  ، مامان خانوم جیغ می کشه و موشه هم تعادلش و از دست میده و میوفته توی سطل آب زیر شلنگ و غرق شدن و اینا.

راستش دلم نمی خواست جون کندنش و ببینم ، ولی خب چاره ای هم نداشتم اگه سطل رو می گرفتم تا موش رو نجات بدم که می پرید رو دستم آخه ارتفاع سطله کوتاه بود، از طرفی هم ........ ، من تو زندگیم زیاد مارمولک و عنکبوت و اینا کشتم و در این زمینه ها تخصص وافری دارم ولی خب همیشه سعی کردم با یه ضربه ناک اوتشون کنم تا عذاب نکشن و زجر کش نشن ، اما این بار، خیلی دلم سوخت ، ازش نمی ترسیدم ولی از غصه پاهام می لرزید و تحمل نگاه کردن به جون کندنه یه موجود زنده رو نداشتم واسه ی همین روی سطله یه در گذاشتم تا هم اون زودتر بمیره و  هم من اون رو و زنده زنده مردنش نبینم.

خلاصه اینکه بعد یه روز موشه هنوز تو سطلست هنوز ازش خبر نداریم ولی تا حالا حتما غرق شده و خفه ، مامان می گه تا بعد از ظهر درش نمیارم تا کاملا مطمئن بشم که مرده ، بیچاره موشه.

راستی اگه موشه یه جفت داشته باشه یا بچه های که منتظرش باشن چی؟ آخ خدای من چقده دردناکه ، انتظار و از دست دادن خیلی بده ، خیلی بد.

من دو بار در مورد کشتن این جک و جونوارا عذاب وجدان گرفتم یه بارش همین موشه ، یه بارشم یه مارمولک ، این مارمولکه قصه اش از این جا شروع شد که باباینا یه تعداد آجر رو گوشه حیاط گذاشته بودن که شده بود منبع فسق و فساد، یه روز این مامان خانوم ما یه جارو داد دست من و ساناز ( دختر همسایمون ،متولد 68 بود ، الان یه سالی می شه ازدواج کرده) ، و گف این حیاط و تمیز کنین ، من انوقتا 15 و 16 سالم بود، خلاصه ما داشتیم از گوشه حیاط آجرا رو جمع می کردیم که زیرشون و تمیز کنیم که دو تا مارمولک خیلی گنده رو زیر آجرا دیدیم ، یکیش خیلی فرز بود سریع رفت بالای دیوار ، ولی این یکی  تا اومد بجنبه من و ساناز با یه آجر زدیم تو سرش ، از بس که گنده بود وحشت کرده بودیم و من با همه نترسیم ازش ترسیده بودم ، مطمئنم تا حالا تو همه عمرتون مارمولک به اون گندگی ندیدین ، قریب 10و 15 بار محکم با آجر زدیم تو سرش تا جونش تموم شد ، حتی از لاشش هم می ترسیدیم که بندازیمش تو آشغالا ، ولی می دونین کجاش خیلی دلم سوخت؟وقتی که کار کشتن مارمولکه تموم شد ، دیدم جفتش هنوز رو دیوار وایساده ، متوجه شدم در تموم اون مدتی که داشتیم مارمولکه رو می کشتیم شاهد بوده و همه چی رو دیده ، احساس کردم اشک می ریزه و برای اخرین لحظات از همسرش جدا می شه ، دلم خیلی سوخت ، خیلی زیاد ، من چیکار کرده بودم ، جلوی چشم یه مارمولک جفتش و تیکه تیکه کرده بودم ، وای خدای من ....... از اون روز تا حالا حدود 6و7 سالی می گذره ولی من هر وقت یاد این صحنه میوفتم ناراحت می شم و از خدا طلب آمرزش می کنم ، آخه ما توی روایات و احادیث در مورد حیونا و جونورا زیاد بحث داریم ، بهرحال خدا من و ببخشه و دل اون مارمولکا رو از من راضی کنه که دلشون رو شکوندم و خونشون و ویرون .....

خدایا شاید بجز تو کسی حرف من و نفهمه ولی تو رو  به بزرگیت که همه چی رو می فهمی به خاطر این خطام و همه خطاهای دیگم من و ببخش و با مهربونی و لطفت با من رفتار کن ........ انا عبدک الضعیف الذلیل الحقیر المسکین المستکین.